Fix me| Part 3۰
هردوی مردها روی تخت جونگکوک نشیتند، جونگکوک دست به سینه شد.
-گوش میدم.
+خب...موضوع ی مهمی عه. اول از همه چرا بهم نگفتی سادیسم داری؟
-از کجا میدونی؟
پسر اخم کرد.
+مگه مهمه؟ جوابمو بده.
مرد آهی کشید و دستی به صورتش کشید.
-سوجین بهت گفت، مگه نه؟
به طرف دیگه ای نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش رو به پسر داد.
-آره سادیسم دارم، خفیفه؛ نترس.
+چرا بهم نگفتی؟
-من فقط میخواستم که نترسی.
+ولی باید بهم میگفتی!
-چرا اونوقت؟
پسر خنده ای عصبی سر داد، الان بهش گفت "چرا؟"
من قراره باهات زندگی کنم! یعنی چی که چرا؟ نباید بدونم امکان داره یهو پاشی بیای خفم کنی؟!
-بهت آسیب نمیزنم.
+انقدر مطمئن نباش! مريضیِ روانی ادم و عالم نمیشناسه!
-خب الان دیگه میدونی.
مرد با صدای ریلکسی صحبت کرد و باعث بیشتر حرصی شدن پسر شد.
+تو از اعتمادم سواستفاده کردی!
-نکردم.
+خفه شو!
پسر صداشو برد بالا.
-تهیونگ آروم باش.
+آروم باشم؟ آروم باشم که چی بشه؟ تو به چشمام نگاه کردی و دروغ گفتی!
-صداتو بیار پایین سر من داد نزناا! من دروغ نگفتم. فقط حقیقت رو پنهان کردم.
مرد داد زد.
سوجین توی اتاقی که کنار اتاق مرد بود، کاملا میتونست صدای داد هاشون رو بشنوه، دختر آب دهنش رو قورت داد.
سوجین: فاک، اینا همش تقصیر منه...
وقتی مرد سر پسرک داد زد، چشمای پر درشت شد، صدای مرد خیلی بلند بود، اون پسرِ حساسی بود، از صداهای بلند و داد متنفر بود، با اینکه خودش ازشون استفاده میکرد.. اون الان حتی بیشتر آسیب دیده بود.
با چشمای درشت شده و رگی بیرون زده از روی عصبانیت، از اتاق مرد خارج شد.
مرد آهی کشید و دستش رو لای موهاش برد.
-لعنت بهت سوجین... لعنت بهت جئون جونگکوک. این یکی هم ناراحت کردی! نباید سرش داد میزدم، اون خیلی حساس و شکستنیه..
مرد روی تختش نشست و سرش رو بین دست هاش نگه داشت. احساس گناه میکرد.
-من فقط میخواستم ازم فرار نکنه..
مرد با خودش آروم زمزمه کرد.
تهیونگ که الان توی اتاق خودش بود، به شدت عصبانی بود، آسیب دیده بود، ناراحت بود، احساساتش قاطی شده بودند، پشت پنجره نشست و آهی بلند کشید.
امشب هم بارون گرفته بود، شدید تر از چند شب پیش.
روی تخت دراز کشید، انقدر فکر کرد و فکر کرد تا خوابش برد.
بعد چند ساعت، مغزش خود به خود پسرک رو بیدار کرد، به ساعت گوشیش نگاه کرد، ساعت تقریبا یک شب شده بود؛ از پنجره به بیرون نگاه کرد، هنوز بارون میبارید. بدون اینکه درست حسابی فکر کنه، پاشد و یه هودی خاکستری پوشید، بی توجه به هوا، فقط یه شلوارک اسپورتِ مشکی و کوتاه که تا بالای زانوهاش میومد پوشید، بدون اینکه بقیه ی وسایلش رو برداره، فقط گوشیش رو توی جیبش گذاشت، از اتاقش دراومد، برق عمارت خاموش بود، یعنی همه یا خواب بودند یا تو اتاقشون بودند.
-گوش میدم.
+خب...موضوع ی مهمی عه. اول از همه چرا بهم نگفتی سادیسم داری؟
-از کجا میدونی؟
پسر اخم کرد.
+مگه مهمه؟ جوابمو بده.
مرد آهی کشید و دستی به صورتش کشید.
-سوجین بهت گفت، مگه نه؟
به طرف دیگه ای نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش رو به پسر داد.
-آره سادیسم دارم، خفیفه؛ نترس.
+چرا بهم نگفتی؟
-من فقط میخواستم که نترسی.
+ولی باید بهم میگفتی!
-چرا اونوقت؟
پسر خنده ای عصبی سر داد، الان بهش گفت "چرا؟"
من قراره باهات زندگی کنم! یعنی چی که چرا؟ نباید بدونم امکان داره یهو پاشی بیای خفم کنی؟!
-بهت آسیب نمیزنم.
+انقدر مطمئن نباش! مريضیِ روانی ادم و عالم نمیشناسه!
-خب الان دیگه میدونی.
مرد با صدای ریلکسی صحبت کرد و باعث بیشتر حرصی شدن پسر شد.
+تو از اعتمادم سواستفاده کردی!
-نکردم.
+خفه شو!
پسر صداشو برد بالا.
-تهیونگ آروم باش.
+آروم باشم؟ آروم باشم که چی بشه؟ تو به چشمام نگاه کردی و دروغ گفتی!
-صداتو بیار پایین سر من داد نزناا! من دروغ نگفتم. فقط حقیقت رو پنهان کردم.
مرد داد زد.
سوجین توی اتاقی که کنار اتاق مرد بود، کاملا میتونست صدای داد هاشون رو بشنوه، دختر آب دهنش رو قورت داد.
سوجین: فاک، اینا همش تقصیر منه...
وقتی مرد سر پسرک داد زد، چشمای پر درشت شد، صدای مرد خیلی بلند بود، اون پسرِ حساسی بود، از صداهای بلند و داد متنفر بود، با اینکه خودش ازشون استفاده میکرد.. اون الان حتی بیشتر آسیب دیده بود.
با چشمای درشت شده و رگی بیرون زده از روی عصبانیت، از اتاق مرد خارج شد.
مرد آهی کشید و دستش رو لای موهاش برد.
-لعنت بهت سوجین... لعنت بهت جئون جونگکوک. این یکی هم ناراحت کردی! نباید سرش داد میزدم، اون خیلی حساس و شکستنیه..
مرد روی تختش نشست و سرش رو بین دست هاش نگه داشت. احساس گناه میکرد.
-من فقط میخواستم ازم فرار نکنه..
مرد با خودش آروم زمزمه کرد.
تهیونگ که الان توی اتاق خودش بود، به شدت عصبانی بود، آسیب دیده بود، ناراحت بود، احساساتش قاطی شده بودند، پشت پنجره نشست و آهی بلند کشید.
امشب هم بارون گرفته بود، شدید تر از چند شب پیش.
روی تخت دراز کشید، انقدر فکر کرد و فکر کرد تا خوابش برد.
بعد چند ساعت، مغزش خود به خود پسرک رو بیدار کرد، به ساعت گوشیش نگاه کرد، ساعت تقریبا یک شب شده بود؛ از پنجره به بیرون نگاه کرد، هنوز بارون میبارید. بدون اینکه درست حسابی فکر کنه، پاشد و یه هودی خاکستری پوشید، بی توجه به هوا، فقط یه شلوارک اسپورتِ مشکی و کوتاه که تا بالای زانوهاش میومد پوشید، بدون اینکه بقیه ی وسایلش رو برداره، فقط گوشیش رو توی جیبش گذاشت، از اتاقش دراومد، برق عمارت خاموش بود، یعنی همه یا خواب بودند یا تو اتاقشون بودند.
۸.۵k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.